جدول جو
جدول جو

معنی تباه شدن - جستجوی لغت در جدول جو

تباه شدن
(هََ هََ رَ)
فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن.خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن:
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.
فرخی.
زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزۀ ماه
خطی کشید بر آن عارض سپید چوماه
گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 357).
هرچه خورشید فراز آمد وبر دوست بتافت
بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه.
منوچهری.
چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمهاﷲ علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بیچارۀ جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقۀ زاولی شنیدم که پس بنشست (سیل) مردمان زر و سیم و جامۀ تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 263).
ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء).
چو شد حالش از بینوایی تباه
نوشت این حکایت بنزدیک شاه.
(بوستان).
خانه چون تیره و سیاه شود
نقش بر وی کنی تباه شود.
اوحدی.
، پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن:
شود خایه در زیر مرغان تباه
هر آنگه که بیدادگر گشت شاه.
فردوسی.
، ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن:
وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه.
فردوسی.
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه.
فردوسی.
، نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184)، هلاک شدن: ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همه پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
همی داشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر.
فردوسی.
چه مایه بزرگان با تاج و گاه
از ایران شدند اندر این کین تباه.
فردوسی.
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه.
فرخی.
و بیم بودکه همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص)، خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن: پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شماکردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمه طبری بلعمی).
- تباه شدن چشم، کور شدن: و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص).
- تباه شدن دل، خشمگین شدن و آشفته شدن: چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162).
- ، پریشان و دل مشغول شدن:
بگفتند این پیش کاوس شاه
دل شاه کاوس زان شد تباه...
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار.
فردوسی.
- تباه شدن دل بر کسی یا چیزی، مجازاً مشتاق و شیفته شدن:
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه.
فرخی.
- ، خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی:
فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627)
لغت نامه دهخدا
تباه شدن
فاسد شدن ضایع گرداندن، پوسیدن گندیدن، ویران شدن، نابود گردیدن هلاک شدن، خشمگین شدن، پریشان شدن دل مشغول گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تباه شدن
حیف شدن
تصویری از تباه شدن
تصویر تباه شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تباه شدن
ضایع گشتن، فاسد شدن، خراب شدن، ویران گشتن، تلف شدن، نفله شدن، نابود گشتن، هلاک شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ دَ)
ضایع شدن. (ناظم الاطباء).
- تباهی شدن کشتی، به ساحل مقصود نرسیدن کشتی و این مجاز است. (آنندراج) :
فغان کز موج آبی کشتی بختم تباهی شد
متاع چند جمع آورده بودم قوت ماهی شد.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ وَ)
تباه شدن. هلاک شدن. تلف شدن. کشته شدن:
نگه کن که ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد در این کارزار.
فردوسی.
بسی نامداران که بر دست من
تبه شد بجنگ اندر آن انجمن.
فردوسی.
تبه شد بسی دیو بر دست من
ندیدم بدانسو که بودم شکن.
فردوسی.
گر در سموم بادیۀ لا، تبه شوی
آرد نسیم کعبه الااللهت شفا.
خاقانی.
بپژمرد لاله بیفتاد سرو
بچنگال شاهین تبه شد تذرو.
نظامی.
، ضایع. فاسد. خراب:
چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک.
خسروی.
ز خون سیاوش شب و روز خواب
تبه گشت بر جان افراسیاب.
فردوسی.
گر ایدونکه بخشایش کردگار
نباشد تبه شد بما روزگار.
فردوسی.
حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من.
فردوسی.
چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز بر تبه شد پادشاهی.
نظامی.
چون خدو انداختی بر روی من
نفس جنبیدو تبه شد خوی من.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تخته شدن دکان. بسته شدن دکان تعطیل شدن آن. یا تخته شدن یاقوت. مسطح و هموار شدن یاقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپاه شدن
تصویر سپاه شدن
جمع آمدن مجتمع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبه شدن
تصویر تبه شدن
کشته شدن، هلاک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاه شدن
تصویر آگاه شدن
خبر شدن آگاهی یافتن مطلع گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آباد شدن
تصویر آباد شدن
عمران پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
آبله بر آوردن، عقده ای که بسبب راه رفتن بسیار در پا پیدا شود، کوفته شدن خسته گشتن، مجروح شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباه کردن
تصویر تباه کردن
اتلاف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
لأضعافٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
Tame
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
apprivoiser
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
domesticar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
ব tame গঠন করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
приручать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
zähmen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
приручати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
oswajać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
پالتو بنانا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
evcilleştirmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
kufundisha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
addomesticare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
길들이다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
飼いならす
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
לאלף
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
पालतू बनाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
menjinakkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
驯化
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
temmen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
domesticar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تاه شدن
تصویر تاه شدن
ทำให้เชื่อง
دیکشنری فارسی به تایلندی